دو راز مهمی که پیامبر (ص) به دخترش فرمود
حاضران دیدند که ناگاه دختر گرامی رسول خدا(ص) منقلب شد و به سختی گریست. پیامبر(ص) بلافاصله دخترش را پیش خواند و دوباره کلماتی را در گوش او نجوا کرد. این بار اما، در چهره فاطمه(س) آثار شادی و خوشحالی آشکار شد.
رحلت جانسوز حضرت خیرالانام، خاتمالانبیا، حضرت محمد مصطفی – که درود خداوند بر او باد – بیشک بزرگ ترین سوگ تاریخ بشر و عظیمترین مصیبت همه اعصار است و چگونه میتوان درباره آن فخر کائنات جز این گفت که حضرت خالق او را دارنده «خُلق عظیم» دانست و در حقش فرمود: «وَإِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیم» (قلم -۴). رحلت آخرین پیامبر، آغاز یتیمی انسانیت است، هنگام عزای آدم در فقد چراغ روشنیبخشی که پروردگار او را از سر رحمت، برای راهنمایی بندگانش فرستاد. قلم، در رثای این مصیبت، قادر به مرثیه نوشتن نیست؛ به همین دلیل، باید در ذکر این واقعه دردناک، به مرور تاریخ بسنده و آن داغ بزرگ را در قالب روایتی تاریخی بازگو کنیم. آنچه در ادامه خواهید خواند، واگویهای مختصر و تاریخی است به نقل از منابع و مصادر قابل اعتماد و اعتنا.
شدت گرفتن بیماری خاتمالانبیا (ص)
بیماری پیامبراکرم(ص)، شدت گرفته بود. بدن رسول مهربانیها در آتش تب میسوخت. وداع با این جهان و دیدار معبود، هر لحظه نزدیکتر میشد. لحظه وصلی که او، مشتاقانه انتظارش را میکشید، اما اخباری که از گوشه و کنار به اطلاع رسولخدا(ص) میرسید، آن حضرت را نگران میکرد. هنوز مدت زیادی از بیعت مسلمانان با علی(ع) در «غدیر خم» نگذشته بود و نگرانی از نحوه تبعیت مسلمانان از امیرمؤمنان(ع)، در گفتار و رفتار پیامبر رحمت به چشم میخورد. افزون بر این، برای رسولخدا(ص) خبر آوردند که در «یمامه»، منطقهای در شرق عربستان، فردی به نام «مسیلمه» ادعای نبوت کرده است. او با نگارش نامهای به پیامبرخدا(ص)، مدعی شده بود که در امر نبوت با آن حضرت شریک است. «مسیلمه» که ۱۰ سال پس از هجرت، به مدینه آمده و اسلام آورده بود، حالا، با سوءاستفاده از اختلافات قبیلهای باقیمانده از دوره جاهلیت، میخواست برای خود جایگاهی دست و پا کند و با استفاده از موقعیتی که به علت بیماری رسولخدا(ص) پیش آمده، نیت شوم خود را برای گمراه کردن سادهلوحان و دنیا دوستان، عملی کند. با این حال، «مسیلمه» تنها مدعی دروغینی نبود که حکومت نوپای اسلام و ایمان تازه مسلمانان را تهدید میکرد؛ در جنوب عربستان و در سرزمین یمن نیز، «اسود عَنَسی» همین ادعا را داشت.
اما نگرانیهای پیامبرخدا(ص) به اینها خلاصه نمیشد. خطری بزرگ از جانب شمال، حکومت اسلامی را تهدید میکرد. گزارشهای رسیده حاکی از آن بود که رومیان، در مرزهای سرزمینهای اسلامی دست به تحرکاتی زدهاند. آن ها که خود را زعیم جهان مسیحیت میدانستند، از پیوستن مسیحیان نجران به حکومت اسلامی، سخت آزرده خاطر شده و به همین دلیل، در پی محدود کردن نفوذ قدرت و تفکر اسلامی بودند. پیامبراکرم(ص) از جانب رومیان احساس خطر میکرد. آن حضرت میدانست که پس از پیروزی روم بر ایران، توجه امپراتور به سوی مرزهای عربستان جلب شده است. مسلمانان یک بار در جنگ موته، با سپاهیان رومی روبهرو شده بودند؛ جنگی سخت و سنگین که با شکست و عقب نشینی مسلمانان به پایان رسید و در آن، تعدادی از اصحاب نامدار پیامبرخدا(ص)، مانند «زید بن حارثه»، پسرخوانده حضرت، «جعفر بن ابوطالب»، برادر امیرمؤمنان(ع) و نیز «عبدا... بن رواحه» به شهادت رسیده بودند. به همین دلیل، رسولخدا(ص) در ماههای رجب و شعبان سال نهم هجری، در آخرین غزوه خود، «تبوک»، در رأس یک ارتش ۳۰ هزار نفری از مسلمانان، به طرف مرزهای روم حرکت کرد تا مانع گسترش نفوذ و حملات پراکنده رومیان به سرزمینهای اسلامی شود؛ غزوهای که جنگی در پی نداشت، اما باعث عقبنشینی موقت رومیان و کاهش دستاندازیهای آن ها به سرزمینهای اسلامی شد.
تجهیز سپاه اسامه
پیامبراکرم(ص)، پس از بازگشت از حجةالوداع، درصدد بود تا سپاه انبوهی، مرکب از مهاجرین، انصار و تازه مسلمانان تشکیل دهد و به سوی مرزهای روم بفرستد؛ هرچند این مهم، با آغاز بیماری آن حضرت، به تأخیر افتاد، اما پیامبر اکرم(ص)، لحظهای از اندیشه مرزهای شمالی سرزمین اسلامی، غافل نبود؛ به همین دلیل و با وجود بیماری و ضعف جسمانی، «اسامه» پسر «زید بن حارثه» را که جوانی ۱۹ ساله بود، به نزد خود فرا خواند؛ با دست مبارکش پرچمی برای او بست و صحابه کبار را به مشارکت در سپاه اسامه دعوت فرمود. اردوی سپاه اسلام، در «جُرف»، جایی بیرون از مدینه و مسیر شام، برپا شد. پیامبرخدا(ص) به این نیز اکتفا نکرد و خطاب به اسامه، در حالی که بزرگان اصحاب، آن حضرت را احاطه کرده بودند، فرمود:«به نام خدا و در راه خدا نبرد کن، با دشمنان خدا بجنگ و صبحگاهان بر اُنبا[منطقهای در سرزمین سوریه امروزی] بتاز و این مسافت را چنان سریع طی کن که پیش از آنکه خبر حرکت تو به آن جا برسد، خود و سربازانت به آن جا رسیده باشید.» پیامبرخدا(ص) با وجود شدت گرفتن بیماریاش، بر اعزام سپاه اسامه اصرار داشت؛ برخی معتقدند که این اصرار، افزون بر تهدید رومیان، ریشه در وجود جریانهایی در مدینه داشت که رسولاکرم(ص) از حضور آن ها در شهر، در لحظات حساس و سرنوشتساز پس از رحلتش نگران بود؛ موضوعی که نیاز به کند و کاو تاریخی بیشتری دارد.
ناراحتی پیامبر(ص) از تأخیر حرکت سپاه
برخی از اصحاب، از انتخاب اسامه خشنود نبودند. آن ها که در مجاهدت، سوابقی داشتند و در غزوات، رسولخدا(ص) را همراهی کرده بودند، نمیتوانستند فرماندهی جوانی نوخاسته را بپذیرند. با این حال، پیامبر اکرم(ص) به طعنهها و انتقادهای آن ها، توجهی نکرد و مسلمانان را ملزم به شرکت در سپاه اسامه و نبرد با رومیان کرد. در این میان، بیماری پیامبرخدا(ص) شدت گرفت. اخباری که درباره تخلف و تردید برخی از اصحاب، برای شرکت در سپاه اسامه به آن حضرت میرسید، پیامبر(ص) را واداشت تا با وجود ضعف جسمانی و مستولی شدن بیماری بر بدن مطهرش، راه مسجد را در پیش بگیرد و با مسلمانان سخن بگوید:«هان ای مردم! من از تأخیر حرکت سپاه اسامه ناراحتم. گویا فرماندهی اسامه بر گروهی از شما گران آمده است و زبان به انتقاد گشودهاید، ولی اعتراض و سرپیچی شما تازگی ندارد. قبلاً از فرماندهی پدر او، زید، انتقاد میکردید. به خدا سوگند، هم پدر او شایسته این منصب بود و هم فرزندش برای این مقام لایق و شایسته است.» پیامبر اکرم(ص) از ناخشنودی خود سخن میگفت، اما گروهی از اصحاب خیالات دیگری در سر میپروراندند. بیماری شدید پیامبر(ص)، احتمال رحلت را هر لحظه بیشتر میکرد و این، برای برخی، زمانی مناسب و حساس برای پیگیری اهداف و نقشههایشان بود. با وجود این و در پی اصرار رسولخدا(ص) بر حرکت سپاه اسامه، جمع زیادی از اصحاب، حتی آن ها که مخالف فرماندهی اسامه بودند، مدینه را به مقصد «جُرف» ترک کردند، اما در این منطقه منتظر ماندند تا اخباری که منتظر شنیدنش بودند، برسد.
تا بقیع همراهیام کن ...
سه روز پس از راهی کردن سپاه اسامه به «جُرف»، حال پیامبر(ص) اندکی بهبود یافت، اما این موضوع، موقتی بود. شب هنگام، دوباره آثار تب در چهره رسولحق(ص) آشکار شد، اما انگار کاری باقی مانده بود که باید انجام میداد.نیمههای شب، علی(ع) را نزد خود طلبید. به او لبخندی زد و فرمود:«دستم را بگیر و مرا تا بقیع همراهی کن.» امیرمؤمنان(ع)، رسولخدا(ص) را تا بقیع همراهی کرد. این آخرین بار بود که بقیع صدای گامهای رسول مهربانیها را میشنید. پیامبر اکرم(ص)، با تنی تب دار و صدایی که آثار ضعف در آن نمایان بود، رو به جانب قبور بقیع کرد و فرمود:«سلام من بر شما! ای کسانی که زیر این خاکها آرمیدهاید. حالتی که در آن قرار دارید، بر شما خوش و گوارا باد. فتنهها مانند پارههای شب تاریک، روی آورده و یکی به دیگری پیوسته است.» آنگاه کلام خود را قطع کرد، به امیرالمؤمنین(ع) که با چشمانی مضطرب نظارهگر و شنونده کلام رسولخدا(ص) بود، نگاهی کرد و سپس دوباره به سوی بقیع نگریست و برای افراد مدفون در آن، طلب مغفرت کرد.
نور دیدهام! قرآن بخوان
در سکوت پر اندوه منزل پیامبرخدا(ص)، فاطمه(س)، دختر بزرگوارش بر بالین پدر نشسته بود، پیشانی او را نوازش میکرد و با صدایی غمگین و گرفته میخواند:«وابیض یستسقی الغمام بوجهه/ ثمال الیتامی عصمة للارامل؛ چهره روشنی که به احترام آن، باران از ابر درخواست میشود/ شخصیتی که پناهگاه یتیمان و نگهبان بیوه زنان است.» با شنیدن این شعر، پیامبر(ص) چشمان خود را گشود و به چهره دختر دلبندش نگریست، آن گاه لبخندی زد و فرمود: «این شعری است که ابوطالب درباره من سروده است؛ اما دخترم! سزاوار است به جای آن، این آیه را تلاوت کنی: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزی اللَّهُ الشَّاکِرینَ؛ و محمد، جز فرستادهای که پیش از او [هم] پیامبرانی [آمده و] گذشتند، نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود برمیگردید؟ و هر کس از عقیده خود بازگردد، هرگز هیچ زیانی به خدا نمیرساند و به زودی خداوند سپاس گزاران را پاداش میدهد.»(آلعمران-۱۴۴) رسول رحمت، طاقت مشاهده اندوه فاطمه(س) را نداشت. باید برای فرزند دلبندش رازی را آشکار میکرد؛ رازی که از اندوه او بکاهد و فراق پدر را برایش قابل تحملتر کند، به همین دلیل، به فاطمه(س) اشاره کرد تا نزدیکتر بیاید و در گوش دخترش چیزی گفت. حاضران دیدند که ناگاه دختر گرامی رسول خدا(ص) منقلب شد و به سختی گریست. پیامبر(ص) بلافاصله دخترش را پیش خواند و دوباره کلماتی را در گوش او نجوا کرد. این بار اما، در چهره فاطمه(س) آثار شادی و خوشحالی آشکار شد.
بعد از رحلت پیامبر(ص)، وقتی از فاطمه(س) درباره گفت و گوی رسولخدا(ص) با وی، در آخرین لحظات حیات پرسیدند، فرمود که بار اول، پیامبرخدا(ص) خبر رحلت قریبالوقوع خود را به من داد، اما در بار دوم، فرمود که من، زودتر از دیگر اهلبیتش، به او ملحق خواهم شد. نیمروز دوشنبه، ۲۸ ماه صفر، فرا رسید. آثار احتضار در چهره مبارک حضرت ختمی مرتبت(ص) آشکار شد. در این لحظات، او سر بر سینه امیرالمؤمنین(ع) نهاده بود و در همان حال، روح ملکوتیاش به سوی پروردگار عروج کرد.
منابع: فروغ ابدیت، جلد دوم، آیتا... جعفر سبحانی / تاریخ یعقوبی، جلد یک، احمد بن ابی یعقوب / تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده / الکامل فی التاریخ، ابن اثیر / مُروجالذَهَب و معادنالجوهر، علی بن حسین مسعودی
نظر شما